به یاد کافه نادری

توی کافه نادری کنج همون میز بلوط

 

دوتا صندلی لهستانی هنوز منتظرن

 

تا من و تو بشینیم،گپ بزنیم مثل قدیم

 

شب بشه،مشتریا تا آخرین نفر برن

 

ما همیشه اولین و آخرین بودیم عزیز

 

هم تو تابستون داغ،هم توی پاییزای سرد

 

تابلوی بسته و باز پشت شیشهء درو

 

بعد رفتن ما اون کافه چی وارونه می کرد

 

چشمک ستاره ها رو می شمردیم،یادته؟

 

واسه تنهایی شب غصه می خوردیم،یادته؟

 

من مث سایهء تو،تو واسه من مث نفس

 

هردومون برای همدیگه می مردیم،یادته؟

 

دستامون تو دست هم،گم می شدیم تو خواب شب

 

دل دیوونهء من هی قدماتو می شمرد

 

کوچه ها رو رد می کردیم تا خیابون بزرگ

 

عطر ناب تو منو تا آخر دنیا می برد

 

حالا تو نیستی و این کوچه صدام نمی زنه

 

حالا تو نیستی و بی تو،دیگه کافه،کافه نیست

 

دیگه هیچ ستاره ای جرأت چشمک نداره

 

هیچ کسی مثل من از نبودنت کلافه نیست

 

چشمک ستاره ها رو می شمردیم،یادته؟

 

واسه تنهایی شب غصه می خوردیم،یادته؟

 

من مث سایهء تو،تو واسه من مث نفس

 

هردومون برای همدیگه می مردیم،یادته؟

 

بازی هیج وقت تعطیل نمی شه

منصور هیجانزده از هزارتو بیرون آمد و قهرمانانه فریاد کشید:بیا بازی کنیم.این بازی قشنگ شده قشنگتر هم می شه.مطمئنم.داریوش خسته و آشفته بود.بی حس و حال به اطرافش نگاه کرد و گفت:پشت تلفن گفتی اتفاق مهمی افتاده.منصور واداد.اسلحه از دستش افتادوپای لنگش کاملا تا خوردوباعث شد پای دیگرش نیز لنگ بزند.با چهره ای رنگ پریده نقش بر زمین شد.بغضش شکست و در حالی که خون بالا می آورد به سختی گفت:من امروز مردم

 

هزار تو

هنگام تلاقی نگاه شهرزاد با تیرکها نور آنها به طرز غیر عادی و عجیبی

کم و زیاد شد.در این هنگام

دختر هراسان توانست صحنه ای مخوف و هولناک را به خوبی

ببیند.اندام زنی با پیراهنی سفید و

دامنی تیره رنگ که از میان هزارتو بیرون آمده بود پدیدار شد.شهرزاد

 حتی می توانست دمپایی

راحتی و روشن زن را ببیند.زن سفید پوش چند لحظه صبر کرد و سپس

 با همان صدای خش خش

به درون هزارتو بازگشت.گلوی شهرزاد خشکیده و چشمانش گشاد

 شده بود.پیشانی اش را از

پنجره جدا کرد و به دل تاریکی چشم دوخت.یک بار دیگر در ذهنش

تصویر زن را مجسم کرد و

وحشتش افزون شد.زن چیزی کم داشت.او کامل نبود.زن سر نداشت.